گروه علمی فرهنگی هنری

سایه

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

سايت ها و وبلاگهاي مفيد:


امکانات


به مناسبت سالروز فوت آنتون چخوف...

مختصری از زندگانی کوتاه چخوف:

 

نام:

آنتون چخوف

 

تاریخ تولد:

بیست و نهم ژانویه ۱۸۶۰م در شهر تاگانروک، در جنوب روسیه

 

شروع نویسندگی:

چخوف در نیمه‌ سال ۱۸۸۰م تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته‌ پزشکی در دانشگاه مسکو آغاز کرد. در همین سال، نخستین مطلب او چاپ شد

 

نام های مستعار:

آنتوشا چخونته، آدم کبدگندیده، برادر برادرم، روور، اولیس

 

آخرین روزها و مرگ:

در شانزدهم ژوئن ۱۹۰۴م به‌همراه همسرش اولگا کنیپر برای معالجه به آلمان و استراحتگاه بادن ویلر رفت. در این استراحتگاه حال او بهتر می‌شود اما این بهبودی زیاد طول نمی‌کشد و روز به روز حالش وخیم‌تر می‌شود.ساعت ۱۱ شب حال چخوف وخیم می‌شود و اولگا پزشک معالج او - دکتر شورر - را خبر می‌کند.و بعد از ساعتی او دیگر زنده نبود

 

تفکرات چخوف:

چخوف نویسنده‌ای بشردوست، آزدی‌خواه و روشنفکر بود که داستان‌هایش حکایت از افکار مترقی وی می‌نماید. ‌او با تمام قوا از آزادی دفاع کرده، برای دسترسی مردم به حقوق خود کوشش نموده و با انتقاد از اصول اجتماعی و وضع موجود، مردم را به سوی ترقی فکری و اخلاقی سوق داده است. چخوف با فساد و دروغ، خودنمایی، منفی‌بافی، کوته‌نظری، تحمل ظلم، آزادی‌خواهی دروغین و دیگر صفات منفی با کمال خشونت مبارزه می‌کند، جامعه‌ عقب‌مانده را به آینده‌ درخشان و زندگانی سعادتمندانه امیدوار می‌سازد و برای رسیدن به اصول مترقی افکار برجسته‌ای به خوانندگان آثار خود تلقین می‌کند.

 

آثار چخوف:

داستان های کوتاه:

  • ۱۸۸۳ - از دفترچه خاطرات یک دوشیزه
  • ۱۸۸۴ - بوقلمون صفت
  • ۱۸۸۹ - بانو با سگ ملوس
  • - نشان شیروخورشید

نمایش‌نامه‌ها

  • ایوانف
  • خرس
  • عروسی
  • مرغ دریایی (کتاب)
  • سه خواهر
  • باغ آلبالو
  • دایی وانیا
  • در جاده بزرگ  

داستان کوتاهی از چخوف را در ادامه مطلب بخوانید


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: یک شنبه 25 تير 1391برچسب:آنتون,چخوف,روس,روسیه,ادبیات,داستان,نمایشنامه,مرگ, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سودا(قسمت1)

از خواب میپرم،غرق عرق سردی که روی پیشونیم نشسته و لرزه ای که نمی دانم از ترس است یا از استرس و اظطراب به هر حال سریع میپرم و با موهای ژولیده پولیده و را هوا رفته و لبانی خشک شده که انگار صدسالی هست آب بهشون نرسیده بود دوان دوان تلفن رو از روی شارژرش برمیدارم و بدو بدو به سمت اتاقم میدوم و بعد از رسیدن در رو پشت سرم قفل میکنم و نفسی آرام میکشم تا صدای تاپ تاپ قلبم کسی را بیدار نکند و مرا رسوا...

 

کل قسمت اول در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: جمعه 23 تير 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه دست فروش قسمت اول

داستان کوتاه " دست فروش "

قسمت اول

 

امیدوارم لذت ببرید

 

اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:داستان,کوتاه,مجتبی,خلوتی,دست,فروش,تابستان,دوم,دبستان,پسر,عمو,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

تابستان در گذر زمان....این قسمت:تابستان بچه های دهه 40-50

تابستان از زبان بچه های دهه 40-50:

تابستون از اول تیرماه شروع نمیشد از وقتی که هوا گرم و طاقت فرسا بشه و بهش بگن تاب اِستان شروع نمیشد.برای ما،لااقل برای من تنها تابستون وقتی شروع میشد که از گیجی و منگی در می آمدم ومی فهمیدم الآن کجام؟؟!از گیجی توسری که آقای ناظم بهم زده به خاطر اوون سه تا تجدیدی که آوردم،اون هم توی چه درسایی،حساب و طبیعیات و املاء و بعدش هم بد و بیراه هایی که مثل تیربار بهم شلیک میکنه و اشکم را باید در بیاورد نه از بابت مثلا ناراحتی ما،نه چون اگر گریه نکنیم و اشک و آقا غلط کردم،جبران میکنم،آقا شکر خوردم و دیگه تکرار نمیشه و از این حرفها،آقای ناظم ول کن نیست و تاجایی تو سرت میزنه که گریه ات بیافته و بعدش با یه تیپایی نثار آن هیکل به خیال خودمان فردینی مرخصمان میکرد و گم شو میگفت تا شهریور.

 

ادامه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:تابستان,بچه,دهد,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان عامیانه سنگ صبور

داستان عامیانه "سنگ صبور"

نوشته صادق هدایت

 

  فاطمه رفت در زد، فوراَ در واز شد، تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه، یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد، انگاری که اصلاَ در نداشت. مادر پدرش آن‌ور ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر پدرش گریه و زاری کردند؛ دیدند فایده ندارد، گفتند: این‌جا حالا شب می‌شه گاس باشد حیوانی، جک و جانوری بیاد چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده می‌ریم به یک آبادی برسیم. با خودشان گفتند: این‌که می‌گفت: نصیب مرده فاطمه؛ شاید همین قسمت بوده!

    دختره آن طرف دیوار گریه و زاری کرد، بیش‌تر گشنه‌اش شد و تشنه‌اش شد، گفت: بروم ببینم یک چیزی پیدا می‌شه بخورم. رفت مشغول گشت و گذار شد. دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم ودستگاه. رفت توی این اتاق و آن اتاق هر جا سر کرد دید هیچ‌کس آن‌جا نیست. بالاخره از میوه‌های باغ یک چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح بیدار شد باز رفت این‌ور آن‌ور را سرکشی کرد دید توی اتاق‌ها فرش‌های قیمتی، زال و زندگی همه چیز بود. دید یک حمام هم آن‌جاست. رفت توی حمام سر و تنش را شست. تا ظهری کارش گردش بود. هیچ‌کس را ندید. هرچه صدا زد کسی جوابش نداد. باز رفت توی اتاق‌ها سر کرد هفتا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراک‌های خوب جواهر و همه چیز آن‌جا بود. آن وقتش به اتاق هفتمی که رسید درش را باز کرد رفت تو اتاق دید یک نفر روی تخت‌خوابی خوابیده. نزدیک رفت پارچة صورتش را پس زد دید یک جوان خوشگلی مثل پنجة آفتاب آن‌جا خوابیده، نگاه کرد دید روی شکمش مثل این‌که بخیه زده باشند سوزن زده بودند.

 

    یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود، ورداشت دید نوشته: هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه آب بخورد این دعا را بخواند به او فوت بکند و روزی یک دانه ازین سوزن‌ها را بیرون بکشد آن وقت روز چهلم جوان عطسه می‌کند و بیدار می‌شود.  . . . . .


اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: شنبه 17 تير 1391برچسب:داستان,عامیانه,سنگ,صبور,نوشته,صادق,هدایت,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان الهه ناز (1)

داستان الهه ناز قسمت اول ( و یا شاید اول و آخر)

این داستان کاملا تخیلی بوده و زاییده ذهن نویسنده می باشد

لطفا سوء برداشت نشود

 

برای خواندن داستان به ادامه مطلب رجوع شود


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:داستان,الهه,ناز,مجتبی,خلوتی,دانشکده,برق,تخیلی,سینما,داریوش,مهرجویی,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان«عشق بدون عاشقي» اثر«راب هاپ كات» ترجمه«نگين كارگر»

داستان«عشق بدون عاشقي» اثر«راب هاپ كات» ترجمه«نگين كارگر»

 

وقتی برای اولین‌بار زیر آسمان نیلی‌رنگ ایتالیا ماریتا را کنار جاده، نیم کیلومتر بالاتر از پمپ بنزین خودم دیدم که پرتقال می‌فروخت فهمیدم که این همان عشق در نگاه اول است.

از آن به بعد هر روز، حتی اگر خانواده‌ي جديدم و همسرم نیاز به پرتقال نداشتند، باز هم بهانه‌ای پیدا می‌کردم تا او را ببینم که کنار جاده بساط پهن کرده است.

بین خودمان باشد، هر برجستگی بدنش من‌را شهوتی می‌کرد، لب‌های برجسته‌اش، موهای پر پیچ و خم قهوه‌ای رنگش و لبخند دلربایش...

وقتی میز ماریتا پر از پرتقال می‌شد زندگی برایش سخت می‌شد. وقتی ماشین‌ها و کامیون‌ها رد می‌شدند گرد و خاک تمام صورت ماریتا را می­پوشاند. او در گرمای سوزاننده تابستان و باد و بوران زمستان هیچ سرپناهی نداشت؛ با این‌وجود همچنان با لبخند گرمش و چشمان فندقی رنگش و شیوه خاصش در پس زدن موهای پر پیچ و خمش هر روز آنجا بود و قلب من‌را به طپش می‌انداخت.

در یک روز شوم که به او حمله كردند و پول‌هايش را دزدیدند، همسرش از من خواست که ماریتا کمی در پمپ بنزین من استراحت کند. او زخم‌ها و کوفتگی‌های ماریتا را مداوا کرد و من آنها را تماشا می‌کردم و برخلاف میل باطنی‌ام نمی‌توانستم ماریتا را در آغوش بگیرم و او را آرام کنم. همگي منتظر بودیم تا پلیس برسد و به قضیه رسیدگی کند.

دزدها مقدار کمی پول دزدیده بودند و نمی‌شد برای برگرداندن آن مبلغ کم کار خاصی انجام داد ولی پلیس گفت نمی‌توان مطمئن بود که یک چنین اتفاقی در آينده دوباره تکرار نشود، در کنار بزرگراه ماریتا همچنان ممکن است در معرض حمله‌های مشابه باشد.

من می‌ترسیدم که او دست از فروش پرتقال بردارد اما شوهرش گفت که آنها به پول حاصل از فروش پرتقال‌ها برای جبران کمبود درآمد او به‌عنوان یک کشاورز نیاز دارند، اینجا بود که من به آنها یک پیشنهاد خوب دادم.

کرایه‌ای که من از او می‌گرفتم خیلی کمتر از مقداری بود که او می‌بایست برای فروش پرتغال‌هایش از پشت پیشخوان پمپ بنزین می‌پرداخت اما حداقل حالا خیالم آسوده بود که او در امان خواهد بود و من عاشق این بودم که هر روز می‌توانستم او را ببینم. لباس کتانی ساده‌اش به دور بدن خوش فرمش در باد موج می‌زد. لبخند با نشاط و درخشش موهای قهوه‌ای زیبایش در تلألو نور خورشید مرا به یاد مادر مرحومم می‌انداخت که سال‌ها پیش فوت كرده بود.

با گذشت سال‌ها هیچ‌وقت اشتیاق من نسبت به او کم نشد اما هیچ‌وقت از این علاقه حرفی به میان نیاوردم و هیچ کار ناشایستی انجام ندادم. او ازدواج کرده بود و من هم. هر دو ما به کلیسا می‌رفتیم و براي خدمت به خانواده‌مان از هیچ چيزي دریغ نمی‌کردیم. از طرفي اگر او از شیفتگی و شیدایی من با خبر می‌شد هیچ‌وقت به من توجه نمی‌کرد.

سال‌ها گذشت و خانواده‌های ما رشد کردند. اول همسر من فوت کرد و بعد همسر او... من همچنان در پمپ بنزین کار می‌کردم و او همچنان از پشت پیشخوان مغازه من پرتغال می‌فروخت. ماشین‌های زیادی بودند که بنزین بخواهند و آدم‌های زیادی که چيزي براي خوردن بخواهند.

با گذشت زمان زندگی برای ما ساده‌تر شد و وقتی پسرم پائولو و دختر او ماریا تصمیم گرفتند که با هم ازدواج کنند جشن عروسی مجللی برای آن‌ها برگزار کردیم.

همسر تازه پسر من، زیبایی ماریتای من را داشت و شاید پسر من هم تاحدودی شبیه به من بود. بدون شک او شور و اشتیاق فراوانی را از من به ارث برده بود، وقتی او در کنار ماریا بود این مسئله کاملاً مشهود بود.

آنها زوج خوشبختی خواهند بود.

حالا ما از همیشه شادتریم، من و ماریتا که مدت‌هاست مثل یک خانواده با هم زندگی می‌کنیم در کنار استخر خانه من نشسته‌ایم، هرچند عاشق و معشوق نیستيم اما ماریا و پائولو را تماشا مي‌كنيم كه دست در دست هم دارند.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ماریتا می‌داند که من احساس خاصی نسبت به او دارم اما الان ما یک خانواده‌ایم، این گناه است که ما عاشق و معشوق همدیگر باشیم، هرچند عمق احساس من تا ابد نسبت به ماریتا قوی خواهد ماند.

شاید روزی راجع به آرامگاه ابدي‌مان صحبت كنيم، خيلي خوب است اگر بتوانيم در جايي براي هميشه با هم باشيم اما حرف زدن راجع به چنين موضوع‌هايي در روز خوبي مثل امروز شايسته نيست.

امروز خورشيد مي‌درخشد و رايحه گل‌هاي زيتون در هوا پراكنده شده است. پسر من خوش‌تيپ و همسرش زيبا است. پرنده‌ها آواز شادماني سر مي‌دهند.

امروز نيازي نيست بهانه‌اي داشته باشيم تا يكديگر را ببينيم. شايد پمپ بنزينم را كه تازگي‌ها مايه مكافات شده بفروشم و خودم را بازنشسته كنم. از وقتي‌كه ماريتا به خانه كناري نقل‌مكان كرده و هر‌روز سر كار مي‌رود ديگر پرتقال‌هايش را نمي‌فروشد.

اگرچه مي‌دانم كه من هيچ‌وقت عاشق ماريتا نبودم اما همچنان از اينكه مي‌توانيم زمان را با يكديگر و در كنار هم سپري كنيم و غروب آفتاب را با يكديگر به تماشا بنشينيم خوشحالم، نه به‌عنوان دو عاشق بلكه به‌عنوان دو نفر كه هميشه در هواي عشق نفس كشيده‌اند.

 

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:داستان,عشق,بدون,عاشقي,اثر,راب,هاپ,كات,ترجمه,نگين,كارگر,گل,غروب,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سه یار دبستانی

داستان طنز "سه یار دبستانی"

نوشته "رسول پرویزی"

 

 

 

لب بوم اومدی گهواره دارى

 

هنوز من عاشقم تو بچه دارى

 

و راستى این‌طور است. همينكه دست آدم بدامن ساقى سيمين ساق افتاد رشته تسبیح سهل است رشته مودت گسسته مى شود گاهى قتل وجنجال و خودكشى و رسوائى‌هاى ديگر راه می‌افتد و بزن بزنى درگير می‌شود كه آن طرفش پيدا نيست.  . . . .

                                                 

    سه نفر بوديم هر سه محصل دوره ادبى بوديم شب و روزمان باهم می‌گذشت. به قول شاعر درخت دوستى نشانده بوديم و چنان هر روز و هر ساعت آبياريش می‌كرديم كه تناور و شاداب و درخشان شده بود. چه روزهاى خوشى داشتيم، كتاب حافظ، تاريخ ادبيات، تاریخ تمدن ملل قديم و جديد را برمی‌داشتيم، چند پتو یک خربزه گرگاب، كمى پنير و چند نان سنگک یارش مى‌كرديم و زير درخت پاى جوى ركن آباد می‌لميديم دنيا در تصرف‌مان بود، غمى نداشتيم، آزاد و بى‌نياز بوديم، مى‌خوانديم، مى‌گفتيم،می‌خنديديم، درس حاضر می‌کرديم و چون خسته می‌شديم برای آينده "كثيف فعلى " آرزوهائى كرده از حافظ فال می‌گرفتيم.  . . . . .

 

     يک روز دختری پديدار شد، هرسه ما را بجان هم انداخت و رفت ! رفت كه رفت. . . . .

 

     ما مردها آدم‌هاى خودپسندى هستيم اكر به ديگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم مى‌شويم. خودخواهى ما چنان است كه خيال می‌كنيم هرزنى را ديديم يكدل نه صد دل عاشق‌مان مى‌شود اگر خيلى عاقل باشيم لااقل خود را براى همسرى و زندگى با او برابر مى‌دانيم اين جهالت مردها را به چاه مى اندازد و غفلتی پديد مى آورد كه عاقبت خوشى ندارد. . . . . .

 

اصل داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید

 


 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:داستان,طنز,سه,یار,دبستانی,نوشته,رسول,پرویزی,فال,حافظ,دختر,مرد,زن,عاشق,خودکشی, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

یادم می یاد ( 18-)

خاطره - داستان "یادم می یاد" نوشته ی " اسرافیل انتظاری نیری"

خاطره - داستانی که سرشار از لحظات زیبا و یاد آور خاطرات زیبای کودکی نویسنده می باشد

اما به دلیل لحظات ضد اخلاقی (-18) موجود در بعضی از لحظات این داستان ابتدا تصمیم گرفتم که به خواندنش بسنده کنم

ولی به دلیل داشتن بار ادبی - البته به نظر این حقیر- خواستم لحظات یا الفاظ به کار رفته را دستکاری کرده و نوشته را با تحریفی جزئی به نمایش بگذارم که به دلیل حظور قانونی با نام "حق مولف" از این کار نیز چشم چوشی کردم

پس در حرکتی کاملا خودجوش برآن شدم تا از نمایش این مطلب برای عموم خودداری کرده و فقط نمایشش را به اعضا و طرفداران پروپاقرص سایه ای که از فرهنگ غنی لبریزند محدود کنم

قسمتهایی از این خاطره - داستان را گذاشتم تا در صورتی که از طرفداران سایه نیستید یا هنوز به سن هجده سالگی نایل نگشته اید از کل داستان محروم نشوید :

 

 

 

وقتي خداحافظي مي كردم تا به مدرسه بروم ، مادر بزرگ يك ساندويچ  بزرگ پنير و سبزي توي دستش آماده داشت . با خودم گفتم : (( همينو براي ناهار ميخورم . ))  و راه افتادم . بين راه مدرسه و خانه ، مسيرم را به طرف محلي كه قرار گذاشته بوديم ، عوض كردم . از سر شوق سينماي مجاني که قرار بود برویم، زودتر از بقيه بچه ها، سر قرار رسيدم . كمي  بعد از من اصغر، سراسيمه و نگران ، از راه رسيد . معلوم بود از چيزي ترسيده . پرسيدم : (( چي شده ؟ ))  با ناراحتي گفت : (( هيچي بابا . داشتم از پس كوچه اكبر قرمساق ( خانم اكبر آقا چون كار هاي بد بد ميكرد ، به همين خاطر بر و بچه هاي ديلاق محل ، اسم كوچه را بنام آن خوش غيرت زده بودند. ) ميومدم كه وسطاي كوچه، يهو ديدم داداش ناصرم با رفيقش پيچيدند تو كوچه .  روم رو  برگردوندم و  قدمهام رو تندتركردم و دويدم . فكر كنم نفهميد . اما همه اش نگرانم، نكنه ديده باشه؟ اگه ديده باشه ، شب واويلاست و يه كتك درست و حسابي افتاديم! ))

قوت قلبي بهش دادم و گفتم : ((  ول كن بابا ، اگه ديده بود كه دنبالت مي كرد . ))

                                                                  ****

 بچه ها، يكي يكي از راه مي رسيدند . به محض رسيدن به نقطه ای که قرار گذاشته بودیم، طوري پشت اطاقك فلزي سيگار فروشي آقا نادر پناه مي گرفتیم تا از دو سمت از سه جهتی كه دكه ديد داشت ، در امان باشیم . ممد خوشگله - مسعود شره - عزت - اصغر و من. روي هم شديم پنج نفر. اكبر شپش نيامد.

*******

 

 اكبر از آب ، مثل جن از بسم الله، مي ترسيد!  در طول ماه، شاید يكی دو بار، آن هم به زور كتك ، حمام مي بردندش . توي آن كوچه هاي خاكي و كلي و پر از كثافت محله مون ، از صبح کله ی سحر تا شب دنبال توپ می دوید، زمين می خورد  و خاكي یا گلی می شد. وقتي توپ، توي جوب پر از كثافت كوچه شش متري مان مي افتاد ، اكبر با اينكه مي تونست با خم شدن توپ رو بر داره، بر عكس همه رفتار می کرد. با حرص و ولع، انکار که از خدا خواسته باشد، مي رفت داخل جوی آب و خودش را به كثافاتی که در جوی های آنروزی روان بود، مي کشید . صفت " شیپیش " هم ناشي از همين هپلي بودنش بود . آن روزها ، خانم بهداشت مدرسه ، هر چند وقت يك بار سر و دست و ناخن بچه ها را بازرسي مي كرد . در همين بازرسيها بود که یکی دو بار از سر اكبر،  شپش پيدا شد. بچه ها هم اسم اكبر سرابي را به " اكبر شپش " برگردانند !

******

 

" ممد خوشگله "، بچه ی خوشگل محله ی ما بود . مادرش بيمارستان ، باباش هم در يك كارخانه بزرگ كار ميكردند. وضع مالی شان؟، اي بد نبود. خداوند قادر و متعال! به محمد آقاي ما، هم لب و لوچه ی قشنگ عطا كرده بود؛ هم چشمهايي به رنگ عسل. پوست سفيدش هم كار را كرده بود، جل الخالق! خدایی اش، درس خواندنش هم خوب بود. صد البته نمره هاش هيچ وقت به مسعود شره نمي رسيد اما؛ بيشتر وقتها نفر دوم يا سوم كلاسمان بود.

*******

لاله زار، دوران طلائي خودش در دهه هاي 20 و 30 را پشت سر گذاشته بود اما؛ به نوعي هنوز هم يگانه مركز تفريحي تهران بود و هر نوع سليقه اي، از آنجا راضي بيرون مي آمد. پرده ی سر در اولين سينما، در ورودي لاله زار، تقريبا" از تمام فضاي ميدان توپخانه ديده مي شد . سينما ((          )) . ورودي اين سينما درست نبش خيابان چراغ برق و لاله زار بود. هنوز ديوار اين سينما را تمام نكرده ديوار سينماي بعدي چسبيده به آن بود. از پياده روي مقابل اين دو سينما، يعني در ضلع غربي لاله زار، چند قدم  بالاتر كه ميرفتي ، تئاتر نصر را ميديدي. كاباره افق طلائي در نبش اولين كوچه آماده پذيرائي بود. ( البته نه صبحها و نه براي بچه هاي هم قد و سال ما. )  لاله زار به دو نيمه ی شمالي و جنوبي تقسيم شده بود. كساني كه مثل ما از جنوب شهر تهران مي آمدند، لاله زار را از جنوب به شمال طي طريق مي كردند. وسط شهري ها  و بالا شهري ها هم از سمت شمال، از خيابان شاهرضا وارد آن مي شدند و راه پیمایی شان به سمت نيمه جنوبي از آنجا شروع مي شد . از هر طرف كه ميرفتي، لاله زار واقعا" لاله زار بود و زيبائيهاي خاص خودش را داشت . سينماها ، تئاترها ، كافه ها و كاباره ها، بيشتر در نيمه جنوبي لاله زار، در حد فاصل خيابان استانبول تا توپخانه متمرکز شده بودند. علاوه بر اين تعداد مركز تفريح و خوش گذراني، وجود كوچه برلن، به عنوان مركز خريد آن موقع تهرانيها، غالبا" باعث شلوغ تر شدن قسمت جنوبي لاله زار از قسمت شمالي آن مي شد. در يك جمله، هر چيزي كه دلت ميخواست را ميتوانستي در آن يك تكه جا، پیدا کني. سينما، تئاتر، كاباره، كافه هاي عرق فروشي، مغازه ها با  تنوع شغلي زیادشان. لباس فروشي ها  و خياطي ها. يكي، دو كتاب فروشي و همانطور كه گفتم بورس توليدي هاي پوشاك در كوچه برلن و . . . . .

 

 

برای مشاهده کامل داستان ابتدا به عضویت سایه در آمده و سپس به ادامه مطلب مراجعه نمایید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:یادم,می یاد,18-,خاطره,داستان,سینما,ممد,خوشکله,مسعود,شره,عزت,اکبر,شپش,لاله,زار, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

مکاشفه ـ فرزانه سالمی

مکاشفه

نويسنده: فرزانه سالمی

 

از همان روز اولی که پایم به دفتر باز شد، گوشی دستم آمد. همان روز که مثل آدم آهنی سر جایم ایستاده بودم و نمی‌دانستم با دست‌هایم چه کار کنم؛ که آمدی و خب، آن‌ها حساب‌هایی بودند که باید بررسی می‌کردم؛ و شک نداشتم هر کسی را راهنمایی نمی‌کنی.

و یک روز دیگر بود که توی خیابان علف زیر پایم سبز شده بود و سر و کله‌ی تو با ماشین ماتیزت پیدا شد و با کمال خوشحالی سوارم کردی تا سر خیابان؛ و بقیه‌ی راه را شرمنده مسیرت نمی‌خورد؛ و من می‌دانستم این کارت به خاطر حفظ شأن و احترام خودم بوده؛و چه‌قدر آن روز از فهمیدگی‌ات کیف کردم.

و حتا روز ولنتاین هم یادم هست که ساعت یک از شرکت رفتی و پنج برگشتی؛ و حتماً کار داشتی نه قرار؛ و چه روز خوبی بود، چون قطعاً برگشته بودی که مرا ببینی.

و چه خوب بود داد زدن‌هایت وقتی تمام محاسباتم اشتباه بود و معلوم نبود برای چه حقوق می‌گیرم؛ و می‌دانستم داد و فریادهایت هم از روی علاقه‌ات به پیشرفت من است.

من هم کم نمی‌گذاشتم البته؛ مانتوی گشاد می‌پوشیدم و آرایش نمی‌کردم که حواست پرتِ زیبایی من نشود.

و آن شنبه‌ای هم که بچه‌های دفتر را جمع کردی تا بگویی آقا داماد شده‌ای؛ چه‌قدر بزرگوار بودی، به نظرت من آن‌قدرخوب و دست‌نیافتنی بودم که نمی‌خواستی زندگی‌ام را خراب کنی.

و شب عروسی‌ات، که چه‌قدر در تمام طول مجلس حواست پی من بود؛ و البته چه‌قدر خوب که تشریف آورده بودم به عروسی شما؛ و آخر سر که سوار ماشین می‌شدید که بادا بادا مبارک بادا؛ لابد داشتم گریه می‌کردم؛ اما چون نمی‌خواستم هوایی بشوی، رویم را برگرداندم.

نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:مکاشفه,فرزانه,سالمی,ماشین,محاسباتم,ولنتاین,ازدواج,علاقه,مانتو,آرایش,زیبایی,داماد,حقوق, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

آرامش مرده ها را به هم نزنيد

داستان کوتاه

آرامش مرده ها را به هم نزنيد

نوشته پرستو آزادي ابد 

 

                                  

از همان لحظه که پيدايم کردند حرف و حديث ها شروع شد . اول آقا جانم را آوردند بالاي سرم . تکيده شده بود و لاغر اما هنوز آن کلاه (برک) سرش بود.درست مثل سالهاي گذشته. بعد داوود آمد- برادرم- نگاهش که کردم دلم غنج رفت. با آن قامت کشيده و تنومند. مردي شده بود براي خودش. آقاجانم مانده بود لاي پهناي سينه اش وقتي داشت مرا از روي شانه هاي نه چندان بلند آقام مي پاييد.
مي دانستم اينطور مي شود. از همان روزي که تصميم خودم را گرفته بودم.گرچه کوچکترين اهميتي هم نداشت . تنها چيزي که برايم مهم بود اين بود که بگذارند بخوابم. رها وعميق. درتاريکي قناتي که از ماه ها پيش تويش خوابيده بودم.
جنازه را که کشيدند بيرون چشمهاي منتظر جماعت از حدقه زد بيرون حتي چشم هاي مادرمکه همه اهل محل (گلين)صدايش مي زدند.تازه انوقت فهميدم که خيلي از ريخت وقيافه افتاده ام.آخر چيزي حدود شش ماه بود که افتاده بودم آنجا. توي آب. .
 . . 

 

اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:آرامش,مرده,نزنيد,حدیث,برادرم,قناتی,مادر,گلین,داستان, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان طنز چل تیكه نوشته محمد پور ثانی

داستان طنز "چل تیكه"

نوشته

محمد پور ثانی

 

باور كنید وقتی از پله‌های عكاس خانه بالا می‌رفتم، به تنها چیزی كه فكر نمی‌كردم این بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاری بكشد و با دماغی خون آلود از كلانتری محل سر در بیاوریم !

 

‌آقای عكاس ضمن این كه خط سیر نگاهم را مشخص می‌كرد، گفت: لطفاً یه كمی لبخند بزنید.
همان طوری كه تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمایل بود، بدون این كه كوچكترین حركتی به ستون فقرات بدهم، پرسیدم آخه چرا؟!
ـ برای این كه توی عكس اخم كرده و عبوس می‌افتید و اون وقت هر كسی آن را ببیند به شما خواهد گفت اون عكاس بی‌شعور، عقلش نرسید بهت بگه لبخند بزن؟
ـ چشم.........بفرمائید!
به زور نیشم را باز كردم و بی‌صبرانه انتظار می‌كشیدم شاسی مربوط به عدسی دوربین را كه همانند سرسیم دینامیت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولی نه تنها فشار نداد بلكه بی‌اختیار با دلخوری آن را ول كرد روی هوا. آمد به طرفم و كمی سرم را بیشتر به سمت چپ خم كرد. و گفت: توی لبخند كه نباید دندون‌های آدم معلوم باشه جانم!
گفتم: بفرمائین خوبه؟
ـ نه عزیزم، دندون به هیچ وجه معلوم نشه كه توی عكس عین دراكولا بیفتد، سعی كنید لب‌هاتون كمی به طرفین كشیده بشه! ببینید این طوری، هوم ..............

 

اصل داستان را در ادامه مطلب از دست ندهید

 


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستان,طنز,چل,تیكه,نوشته,محمد,پور,ثانی,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شیخ و مریدانش(2):

شیخ و مریدانش(2):

در حکایت ها آمده است که روزی شیخ از زاویه اش در خانقاه پای برهنه و دیوانه وار به خارج دوید و عربده زدندی و جامه از جامه میدرید و از این سوی به آن سوی میگریخت و چنان عربده میزدندی و میگریید که گویی مجنونی بدرکامل دیده و اجنه خبیث بر او مسلط گشته و او را مسخ خود کرده اند....

 

 

شرح ماوَقَع در ادامه مطلب.....

 

 

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: علی صدیقین تاريخ: شنبه 13 خرداد 1391برچسب:سریال,شیخ,مریدان,داستان,آب,معدنی,کوهرنگ, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شیخ و مریدانش(1)

در صده چهاردهم خورشیدی شیخی بود بس به غایت تمام و کمال و ریشی انبوه و سپید که از انبوهی بسان علفزار بودی و از سپیدی بسان ماست و شیخ ما در سیر سلوک به تمام و کمال رسیدی و در قصه شمع و پروانه خود پروانه ای پرسوخته بودی و حال شمع شدی و مریدانش چون پروانه دور او گردندی و هر دم از هر طرفی لبی آید و دستش را لیسیدی و پای را از هر سوی کشیدی و از آن خود کردی و البسه شیخ که مدام تکه و پاره بودی که هرکس خواهد از برای خود و تبرک تکه ای یادگاری بِبُردی و هر دم بو کنندی تا بوی عرق شیخ هر لحظه در سوراخی های دماغ بپیچی و حال به حال شوی و هوش از سر برفتی.

و در یک کلامی شیخی بود به غایت و مریدانی که از شدت عشق به شیخ دیوانه وار به گرد او چرخندی.

این بود شمایی از شیخ و مریدانش و در فصول آینده خواهد عرض شدندی از روایاتی بس به غایت آموزنده و عبرت بگیرندی و قصصی به نهایت عجیب و غریبی....

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:شیخ,سیر,مرید,لب,دست, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

استارتگاه

داستان استارتگاه ( برنده تندیس صادق هدایت در سال 1384)

نوشته خلیل رشنوی

داستان بچه هایی که انشایشان را در مورد شرایط زندگیشان نوشته اند و حالا معلمشان آنها را می خواند :

 

"آقاي معلم به خدا پدر من معتاد نيست . فقط سيگار مي كشد . آدم هاي معتاد كه گوشه خيابان ها هستند و تازه پول هم ندارند . ولي پدر من پول دار است . اوخيلي زرنگ است و هميشه توي خونه پول در مي آورد . پدرم رفيق هاي گردن كلفت زيادي دارد كه با آن ها معامله مي كند . . ."

. . . .

"شقل پدر : كارگر

شقل برادر : كارگر

 خانواده ما 7 نفر استند . كه من بچه پاياني استم . سه خواهرم رفتند خانه دامادها . پدرم پير شده و كم كار مي كند . برادرم مي گويد به خاتر من زن نمي گويد ، چون مي خاهد من درس بلد باشم و دركتر بشوم . اما من از مدرسه بدم مي آيد و مي خاهم كارگر بشوم . پدرم مي گويد : « حزرت محمد به دست هاي يك كارگر بوصه زده است. » . درآمد ما ماهي 200هزار است كه ننه ام مي گويد خرج اجاره خانه ، لباص و شكم من مي شود . . ."

 

داستان در ادامه مطلب


ادامه مطلب
نويسنده: مجتبی خلوتی تاريخ: پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان دختر و پسر ناقُلا!(از سری افسانه های کهن نو)

داستان دختر و پسر ناقُلا!

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود.

آن قدیم ها که هنوز مدرسه اختراع نشده بود،مردم بچه هایشان را می فرستادند که بروند در مکتب درس بخوانند.در همانقدیم ها یک میرزای مکتب داری بود که توی ولایت غربت مکتب داشت و بچه ها را درس می داد.

یک روز یک پدر و مادری آمدند اسم دخترشان را توی مکتب نوشتند.همان روز یک پدر و مادر دیگری هم آمدند و اسم پسرشان را در مکتب نوشتند.

وقتی مکتب خانه باز شد و بچه ها آمدند و نشستند،از قضای روزگار چشم پسر و دختر به هم افتاد و یک دل نه صد دل عاشقهم شدند(بنده نگارنده که چندین نوبت در دانشکده زانوی تلمّذ بر زمین زده، یا به عبارت امروزی تر،نشیمنگاه تلمّذ بر نیمکت و صندلی نشانده، در همین جا پیشدستی کرده و هر گونه شباهت میان این دختر و پسربا هر دختر و پسر دیگر را تصادفی واتفاقی اعلام می نماید.رونوشت به مسئول محترم داداگاه مطبوعات،جهت درج در پرونده احتمالی!)

باری، این دختر و پسر، هر روز در مکتب می نشستند و زُل می زدند توی چشم همدیگر و مثل فیلم های هندی، آه های جانسوزمی کشیدند.میرزای مکتب دار دید اینطور نمی شود درس داد.این شد که مکتب را دو شیفته کرد.گفت پسر ها صبح ها بیایند و دختر ها بعد از ظهر .اما بشنو از پسر که وقتی ظهر درسش تمام می شد ، می رفت می ایستاد توی کوچه، پشت پنجره مکتبخانه و زُل می زد به دختر و هِی از ته دل آه جانسوز می کشید.دختر هم از توی مکتب به پسر نگاه می کرد و آه جانسوز می کشید.

میرزای مکتب دار که دید با این روش هم کاری از پیش نمی رود، تصمیم گرفت دختر و پسر را بنشاند کنار هم ،ببیند دردشان چیست.

باری، یک روز که کلاس تعطیل شد،گفت دختر و پسر فوق الذکر بمانند.بعد رو کرد به آن دو و گفت:«یک ماه است که شمادو نفر مرا از کار و زندگی انداخته اید.یا همین حالا بگویید چه مرگتان است یا می گویم پدر و مادرتان بیایند و تکلیفتان را روشن کنند.»

پسر آهی از ته دل کشید و گفت:«ای جناب میرزا،کدام پدر و مادر؟ آنها که شما دیدی،پدر خوانده و مادر خوانده مابودند.پدر و مادر اصلی ما به دست امپراتریس اسیرند.ای جناب میرزا،بدان وآگاه باش که ما دونفر"جولز"و "جولی" دوقلو های افسانه ای هستیم که اگر دستمان به دست هم بخورد،کارها می کنیم کارستان.»

میرزا با تعجب گفت:«اِاِاِاِ... شما دوقلو های افسانه ای هستید؟من کارتون شما ها را دیده ام...»( توضیحنگارنده: ما از اینجا نتیجه می گیریم که این جناب میرزا دروغگو بوده است! چرا که در آن دوره هنوز تلویزیون وجود نداشته.)

باری، میرزای مکتب دار که این حرف را شنید، قدری پول و قدری غذا برای توی راه [ ظن نگارنده:پنج هزار تومان بهاضافه ی دو پرس چلو کباب کوبیده] به آنها داد و راهی شان کرد که هر چه زود تر بروند پیش پدر و مادر اصلی شان.

پسر و دختر هم که الکی این دروغ ها را سر هم کرده بودند، راه افتادند رفتند در ولایت جابلقا و آن جا با هم عروسی کردند.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که دختر و پسر خیلی ناقلا بوده اند!

قصه ما به سر رسيد، غلاغه به خونش نرسيد.

نویسنده:ابوالفضل زرویی نصرآباد

نويسنده: علی صدیقین تاريخ: سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:افسانه,کهن,نو,دختر,پسر,ناقلا,طنز, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سايه...

سایه هم هست و هم نیست...مجازیست در عین حقیقت...مجازی که خبر از حقایقی میدهد...و آن حقیقت...حقیقت انسانیت است...

نويسندگان


کاوش

Template By: LoxBlog.Com


© All Rights Reserved to saayeh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com